و کلاغ آفریده نشد

محمد حجارزاده
baran_hajjar@yahoo.com

آن وقت فکر کرده بود که چرا نمی گذارد برود ! یکهو تصمیم بگیرد ، قید همه چیز را بزند و برود . کجایش بماند برای وقتی که راه افتاد . توی راه می شود به همه چیز فکر کرد . کسی جلودارش نبود همین حالا هم که می خواست می شد . ولی نه ، خودش خوب می دانست که نمی تواند .
توی قفس که نبود . چهاردیواری با یک در ، یعنی در هم نداشت . یک محل عبور و مرور اندازه سه تای او که با هم از آن رد شوند. می نشست لب بام ، نگاهی به پایین توی حیاط و نگاهی به بالا ، به آسمان . آن وقت پر می کشید . هی بال می زد و هی بالا می رفت . گاهی زیر چشمی صاحبش را می پایید . چه لذتی که نمی برد از پرواز او . برایش سنگ تمام می گذاشت . خودش هم کیف می کرد که صاحبش آن طور با وسواس ،کوچکترین حرکاتش را زیر نظر دارد . معلق می زد و می دید که با انگشت به بچه های دیگر نشانش می دهد و حدس می زد که بهشان می گوید : (( از کدومتون این قدر معلق می زنه ؟ ببین تا کجا بالا می ره … )) و اشکال کار همین جا بود . همین که همه اش بالا می رفت آن قدر بالا که آن خانه و صاحبش می شدند اندازه او ، ولی بازبا این حال بودند . کوچک می شدند ولی باز بودند و وجودشان را احساس می کرد . این بود که دلش تنگ می شد . که همیشه خدا ، عمود پرواز می کرد و به هیچ می رسید . فقط آسمان و آسمان ، و پایین همان خانه و صاحبش . انگار بین این دو معلق بود تصمیم می گرفت که راه افق را در پیش بگیرد . پرواز کند برود تا جایی که آن ها را نبیند اصلا گم شود برود جایی که حداقل اگر بالایش هنوز آسمان است ، پایینش چیز دیگری باشد حالا هر چیزی که باشد . پایش را هم که نبسته بودند ، آزاد آزاد . ولی نمی دانست باز چرا مثل همیشه منصرف می شد . آن پایین انگار مثل آهنربا او را به خود می کشید . چه چیزیش !؟ این را نمی فهمید فقط همین را می دانست که هر وقت می خواهد به سمتی غیر از بالا و پایین پرواز کند چیزی مانعش می شد . آن وقت خسته از آن همه معلق زدن های بی فایده و بالا رفتن های بیهوده بر می گشت . بی رمق می نشست روی بام تا او بیاید کلی قربان صدقه اش برود و آب و دانه برایش حاضر کند . مشغول خوردن می شد و باز یادش می رفت که می خواسته این بار بزند زیر همه چیز و برود .
خوب که می خورد و خوب که می خوابید باز همه چیز از نو بیادش می آمد . آن وقت از خودش لجش می گرفت . از این که باز همان جاست لمیده میان آن همه آب و آن همه دانه . آخر او چکاره بود !؟ حتی وقتی صاحبش برای خواهر کوچکترش قصه می گفت از همان اول ، کار هر کسی را مشخص می کرد :
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود غیر خدا هیچکس نبود بز بزازی می کرد خر خراطی می کرد اسب اساری می کرد شتر نمد مالی می کرد موشه ماسوره می کرد بچه موشه ناله می کرد …
و تا آخر همه را می گفت ولی هیچ وقت نشنیده بود که بگوید کبوتر چکار می کرد !؟ فقط دلش را خوش کرده بود به درد دل های گاه گاهی صاحبش با او . می نشست کنار لانه ، می گذاشتش روی زانوهایش طوری که چشم در چشم می شدند . دست می کشید روی بالهایش و با حسرت می گفت :
(( کاش مثل تو قشنگ بودم … کاش مثل تو آزاد بودم … کاش مثل تو می تونستم تا اون بالا بالاها بپرم و بفهمم اونجاها چه خبره … کاش … ))
و برای همین ها بود که باز به خودش می بالید که حداقل مثل کلاغ ها بی کس و کار و بی مصرف نیست . اصلا چه چیز آنها به درد می خورد !؟ صدای زنگ زده شان ؟ پر و بال سیاه مثل لباس های صاحبش ؟ یا منقاری که مثل دماغ صاحبش بی قاعده بزرگ بود ؟ اصلا چه کسی ممکن بود حسرت این را بخورد که جای آنها باشد ؟
به اینجا که می رسید و می توانست با خودش رو راست تر باشد ، می دید که گاهی ،فقط گاهی خودش می خواست که جای آنها باشد . آن هم فقط و فقط از آن جهت که مانند آن ها آزادانه به هر کجا که می خواهد پرواز کند … تا هر آن کجای افق …
تا اینکه یک روز که باران گلوی خشک ناودان ها را تر کرده و او توی لانه اش لم داده بود و به بیرون خیره شده بود ، صدایی از جا پراندش . هراسان بیرون را که نگاه کرد کلاغی را دید افتاده روی پشت بام . انگار که گلوی ناودان را بریده باشند ، خون از آن می آمد . حتما تیر خورده بود و حتمی تر آن که ، کار ، کار صاحبش بود که خوب می دانست چه نفرتی از این کلاغ ها دارد . با خودش زمزمه کرد :
- نه ، هیچ وقت نمی خوام جای اونا باشم . اصلا گیرم که مثل اونا تا آخر افق پرواز کردم ، آخرش که چی … یه تیر توی … تقصیر خودشونه فکر می کنن صداشون خوبه که هی غار غار می کنن …
صحنه ای که می دید وادار به سکوتش کرد . هاج و واج مانده بود که چه اتفاقی می افتد . حالا رنگ سرخ باران جاری روی بام تمام شده بود و خط بین کلاغ و ناودان شده بود به رنگ سیاه .
- اینها این قدر بی وجودند که رنگ خونشان هم مثل بقیه نیست
آمده بود به این فکر بخندد که باز خشکش زد . باران سیاهی پر و بال کلاغ را می شست . شده بود سفید عین رنگ بال های خودش ؛ حتی زیباتر . فکر کرد خواب می بیند که صدایی به خودش آورد :
- می دونم که تو از ما متنفری ولی بیا تا کسی نیومده روی پشت بوم و این صحنه را ندیده به من کمک کن تا اینو از اینجا دورش کنیم . در عوض منم بهت قول می دم بهت بگم چه اتفاقی افتاده
کبوتر فکر کرد (( نه ، نمیشه به اینا اطمینان کرد شاید همه اینا یه نقشه باشه )) ولی از طرف دیگر حس کنجکاوی امانش را بریده بود . باید خطر می کرد و از راز این حادثه سر در می آورد .
- خواهش می کنم زود باش … بارون بند اومده و حالا صاحبت میاد روی پشت بوم … به من اعتماد کن این به نفع تو هم هست
نمی دانست کلاغ گریه می کند یا قطرات بازمانده از باران است که از چشمش سر می خورد و روی جسد کلاغ می افتد .
- می گی چه کار کنم ؟
دل را به دریا زده بود .
- تو اون پاش را بگیر منم این یکی را … میریم یه جایی یه کم دورتر از اینجا
حالا آسمان رنگ آبیش را باز به نمایش گذاشته بود و خورشید انگار مادری که رختخواب خیس کودکش را می خشکاند تا خجالت نکشد ، رختخواب زمین را می خشکاند . از خانه ها دور شده بودند .
- پس کی می رسیم ؟ من نمی تونم خیلی از لونم دور بشم
اما توانسته بود شاید همیشه به این حادثه ، این اجبار یا هر چه می شد اسمش را گذاشت ، احتیاج داشت .
- می فهمم چی می گی … من الان احساست رو خوب درک می کنم … آخه منم …
- چه حرفها … از کی تا حالا یه کلاغ سیاه سوخته احساس کبوترهارو درک می کنه … شماها یه عده پرنده …
- حرف نزن … دیگه داریم می رسیم . پشت اون تپه ست … فقط به چشمهات اطمینان کن و هر چی را دیدی باور
رسیده بودند . باور کردنش سخت بود یعنی باور کردنی نبود . آنجا پر بود از کبوتر ؛ همه منتظر . کبوتر که بهتش زده بود زیر لب زمزمه کرد : دروغه … همش خوابه … دروغه
- نه ، راسته … همش حقیقت داره … تو باید می فهمیدی که هیچ وقت کلاغی توی دنیا وجود نداشته . کبوتری که بخواد از همه چیز دل بکنه و راهی بشه ، می شه کلاغ … اونجا را نگاه کن … اون مسوول اینه که نوک کبوتر هارو به شکل منقار در بیاره … اونجا خودشون را به رنگ سیاه در میارن . اون یکی بهشون نشون می ده که چه جور صداشون رو به قول تو زنگ زده بکنن … گوش کن . صداشون وحشتناکه ؟ توی دل آدم رو خالی می کنه ، نه ؟ به هر حال هر چی باشه این صدای آزادیه … راستی تو هنوز می خوای …
و او فکر کرده بود که فقط به بالا پرواز کند و بشود کبوتر یا نه ، دل بکند از همه چیز … بشود سیاه … بشود صدای زنگ زده … بشود منقار بی ریخت … بشود کلاغ …
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

33292< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي